آرمیــــــتا بانوآرمیــــــتا بانو، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

آرمیتا بانو (فرشته آرامش و نعمت)

ادامه خاطرات زایمان

کمی بعد پرستاری اومد و نحوه صحیح شیردادنو بهم آموزش داد و قرار شد همینطور خوابیده، ننه نقلی (این اسمی بود که روزای اول باهاش صداش میکردیم) رو بزارن روی سینه ام که شیرش بدم اما دریغ از شیر! البته طبیعی بود، چون 20 ساعت بود چیزی نخورده بودم و مواد بی حسی هنوز توی بدنم بود. بعد از ظهر وقت ملاقات شد و کم کم سر و کله عیادت کننده ها پیدا شد. از همه جالبتر واکنش ماهان (پسرعموی ننه نقلی) بود که هی دور اتاق من می چرخید و میامد به من میگفت: جی جی، اینجا چکار می کنی؟ و با اشاره به آنژیوکت روی دستم می گفت: بازش کن بلیم خانه. و من فقط لبخند می زدم. بقیه هرچی بهش می گفتن بیا نی نی رو ببین، این بچه جی جیه! خودشو به اون راه می زد و انگار نه انگار که نی...
24 تير 1392

تفلد عید شما مبارک!

یک سال پیش در چنین روزی تا دقایقی دیگه یه اتفاق عظیم و شیرین تو زندگی من وبابات بوجود میاد و اون به دنیا اومدن توست. اینم خاطرات اون روز: خاطرات زایمان   روز اول: 91/04/22 دیروز برای تشکیل پرونده و کارای اولیه رفتیم بیمارستان بیستون. (البته قبلشم رفتیم بهداری و برگه معرفی نامه به بیمارستان رو گرفتیم.) گرفتن شرح حال اولیه، آزمایش خون، گرفتن کارت همراه و... کارایی بود که پشت سر هم انجام میدادیم. فشارم 11 روی 8 بود که در مقایسه با سری قبل که 10 روی 6 بود، بهتر بود. این روزای آخر راه رفتن کمی برای مامانی سخت شده ولی دیگه انتظار به سر اومده و امروز همون روز موعودیه که ماههاست منتظرش بودیم. شب مادربزرگ اینا مهمونمون ب...
22 تير 1392
1